جدول جو
جدول جو

معنی دم بستن - جستجوی لغت در جدول جو

دم بستن
(کَ دَ)
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) :
تا صبح نبست از این دعا دم
یک پرده نکرد از این نوا کم.
نظامی.
دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز
نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام.
واله هروی (از آنندراج).
- دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن:
پختۀ غم های عشقم لاجرم
دم ز خاقان جهان دربسته ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لب بستن
تصویر لب بستن
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طمع بستن
تصویر طمع بستن
به طمع افتادن، حرص ورزیدن، زیاده خواهی، طمع کردن
توقع داشتن، انتظار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم بستر
تصویر هم بستر
کسی که با دیگری در یک بستر می خوابد، زن و مردی که با هم در یک بستر بخوابند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو بستن
تصویر رو بستن
بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور بستن
تصویر ور بستن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بسته
تصویر دل بسته
دل باخته به کسی یا چیزی، عاشق، علاقه مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم بستن
تصویر چشم بستن
مردن
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن
صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی بستن
تصویر پی بستن
پی بندی کردن، پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمع بستن
تصویر جمع بستن
در علوم ادبی در دستور زبان کلمۀ مفرد را به صورت جمع درآوردن
در ریاضیات چند عدد را روی هم نوشتن و آن ها را به هم افزودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صف بستن
تصویر صف بستن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف کشیدن، برای مثال مهتران آمدند از پس و پیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴ - ۷۲۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر بستن
تصویر بر بستن
بستن، مقید کردن، پابند کردن
آماده کردن
فایده برداشتن، سود برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
کنایه از به کسی یا چیزی علاقه مند شدن، عشق و محبت پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
بستن، بستن در
بند کردن، مقید ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم بسته
تصویر هم بسته
فلزی که با یک یا چند فلز دیگر ترکیب شده باشد، همجوش، آلیاژ
فرهنگ فارسی عمید
بی نفس. (ناظم الاطباء) ، خاموش. (آنندراج) ، حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق:
دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم.
سعدی.
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی.
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی.
سعدی.
- در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی:
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
- در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن:
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست.
سعدی.
گر دری از خلق ببندم بروی
بر تو نبندم که بخاطر دری.
سعدی.
ولیکن صبر و تنهایی محالست
که نتوان در بروی دوست بستن.
سعدی.
ما در خلوت بروی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.
سعدی.
- در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن:
از رای تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست.
سعدی.
رجوع به بستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ گُ سَسْ تَ)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
اگر بخردی در جهان دل مبند
که ناید بفرجام از او جز گزند.
فردوسی.
بگویش که تو دل به من درمبند
مشو جاودان بهر جانم نژند.
فردوسی.
کنون چون شنیدی بدودل مبند
وگر دل ببندی شوی در گزند.
اسدی.
چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه).
ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی.
ناصرخسرو.
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
ناصرخسرو.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان.
میرمعزی (از آنندراج).
زندگانی چو نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل.
سنائی.
دل در سخن محمدی بند
ای پور علی ز بوعلی چند.
خاقانی.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم.
ظهیر.
جوانمردان که دل در جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند.
نظامی.
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل درو بند.
نظامی.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
نظامی.
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد.
نظامی.
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیوخانست و هم غول راه.
نظامی.
چه بندی دل در آن دورازخدائی
کزو حاصل نداری جزبلائی.
نظامی.
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب که میش دل در گرگ بست.
مولوی.
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی.
دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند
که اعتماد نکردند بر جهان عقال.
سعدی.
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست.
سعدی.
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته باهم نخواهند ساخت.
سعدی.
چه بندی درین خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت.
سعدی.
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزیست جاه مختصرش.
سعدی.
به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم.
سعدی.
دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
دل در او بند و گنجش افزون کن
وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن.
اوحدی.
چیست ناموس دل در او بندی
کیست سالوس خوش بر اوخندی.
اوحدی.
چو دل در زلف تو بسته است حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن.
حافظ.
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
- دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ بُ لَ گُ تَ)
بار کردن نقاره. (از آنندراج) :
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جمع بستن
تصویر جمع بستن
مفرد را بصورت جمع در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن عصب بستن وتر عرقوب، بنا نهادن بنیاد گذاردن ساختن: دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی هم از غبار دل ماش پی توان بستن، (مسیح کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
چشم برهم نهادن فرو بستن چشم مقابل چشم باز کردن، افسون کردن چشم بندی کردن، یا چشم از جهان. مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چپ بستن
تصویر چپ بستن
مخالفت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
مقید ساختن، بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره بستن
تصویر ره بستن
سد طریق کردن، راه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل جستن
تصویر دل جستن
دلجوئی و استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گسستن
تصویر دم گسستن
قطع شدن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهم بستن
تصویر درهم بستن
گردهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بستن
تصویر دست بستن
مقید و گرفتار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در جستن
تصویر در جستن
جستن (به پیش) پریدن، حمله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
دل بستن به کسی یا چیزی علاقه مند شدن به او محبت یافتن نسبت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمع بستن
تصویر طمع بستن
آزیدن حرص ورزیدن آزمند گردیدن، امید بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بستن
تصویر دل بستن
((دِ. بَ تَ))
انس گرفتن، علاقمند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم بستک
تصویر هم بستک
آلیاژ
فرهنگ واژه فارسی سره